نتایج جستجو برای عبارت :

اینا رو نگفتم که حالا بیاید بگید!

دانلود آهنگ مسعود صابری خوابتو دیدم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * خوابتو دیدم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , مسعود صابری باشید.
دانلود آهنگ مسعود صابری به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Masoud Saberi called Khabeto Didam With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ مسعود صابری به نام خوابتو دیدم
خوابتو دیدم روی ماهتو دیدم روی موهای افشون تو هی دست میکشیدماز خواب پریدم دیگه تصویر اون لحظه ی زیب
اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.
گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگ
نگفتم بهتون؟
دیشب از دو نفر یه جورایی خواستگاری کردم. خیلیم اصولی و محترمانه.
خب
جوابشون منفی بود :)
جالبه هردوشون به این موضوع اشاره کردن که آرزوی خوشبختی و همسر ایده آل میکنن برام!  یعنی خیلی ریز به این نکته هه اشاره کردن که خودشون نمیتونستن اون آدمه باشن که قراره منو خوشبخت کنه :)
راجع به خواستگاری زن از مرد سوالی داشتین ادمین مجرب سایت راهنماییتون میکنه :))
بزرگترین چیزی که تو زندگیم میخوام رو تا حالا به هیچکی نگفتم و متاسفانه یا خوشبختانه اگه خیلی سخت واسش تلاش کنم چهار سال دیگه بهش میرسم.تازه اگه بهترین نسخه خودمم نشون بدم ممکنه شرایط باعث شه به مطلوب نرسم. ناراحت کنندس حقیقتا :(
دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین
عروس‌مون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات سیاسی، ته‌ش گفته من در پیام‌رسان‌های سروش، بله، ایتا و آی‌گپ فعال هستم. 
شخصاً که به‌ش نگفتم، ولی کم‌کم به گوش‌ش می‌رسه که بنده هم از این‌های که گفتی فراری‌م. 
 
 
× حالا الان فکر می‌کنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانه‌ی این پست، این‌ئه که دوباره نت همراه این‌جا ملقی شده.
یارحمان 
اربعین کربلا بودم 
و حالا خواهم نوشت از سفر عشق 
قبل سفر به هیچ کسی نگفتم جز خانواده و اونایی که دیگه بخوای نخوای اطلاع داشتن 
وقتی رسیدم بین الحرمین و دقیقا وسط بهشت بودم 
گفتم حالا وقتشه که بنویسم کربلام  
#الحمدلله 
دلهره ای که ازش حرف میزدم همین بود 
که نکنه دعوت نشم ؟ نکنه نیام کربلا ؟ و نکنه های زیادی ... 
خداروشکر که در پناه حسینم علیه السلام 
 
 
یآعلی 
 
 
الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،
حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پ
توی اتاق خواب  خونه لعنتیش دراز کشیدم در رو هم قفل کردم و دارم فکر میکنم چطور در عرض یک ساعت دعوای به این بزرگی کردیم! 
از حرفاش دلم گرفته
ناامیدم کردی صبا! 
 
تو بخاطر موقعیتم زنم شدی! 
 
تو خیلی بی فرهنگی صبا! 
 
تو درک نمیکنی شوهر داشتن یعنی چی صبا! 
 
مادامی که اخلاقتو درست نکنی حرفی واست ندارم صبا! 
 
پشیمونم که باهات ازدواج کردمصبا! 
 
اصلا منم ازت متنفرم پسره پررو لوس ! من میدونم مردم تا میبیننت تو دلشون میگن چقدر اقا! چقدر باشخصیت! من می د
نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
 بانگاهت داغ یک رؤیای شیرین بر دلم
می‌نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بی‌قراری می‌کند در شعر هم رؤیای تو
باعث بی‌تابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی
گرگ‌های چشم تو، آدم به آدم می‌درند
من نمی‌ترسم از آن وقتی که چوپانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعه‌ام وارد شدی؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام ت
دیروز و امروز درگیر کارهای اداره بودم خانومش تا ده و نیم دفتر بوده ،رییس رفته کربلا و خانومش صبح به صبح دفتر رو باز می‌کنه و ظهر میاد و من می‌رم .فکر می‌کنه کلیدها رو ندارم و منم چیزی بهش نگفتم .
خانومش کلا با من مشکل داره نمی‌دونم چرا !! بعد رییس بهش گفته من کارورزم و بابت واحدهای دانشگاهم باید بیام اونجا یه سالی ...اونروز بهم می‌گفت نمی‌تونی پارتی پیدا کنی فقط برات ساعت بزنن؟!!!حالا فعلا هم بهم نیاز دارن واقعا هااااا!!!
حالا امروز که از اداره
پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...
------------------------------
 
بغلش کردم
گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت
با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...
با خنده گفتم "می‌بینیم همو دوباره "
گفتمش "مث همیشه‌ت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...
حرفای زیادی زدیم...
ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......
نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعه‌ی بعدی که ببینمش.. ببینمشون
نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون می‌گیره
نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همین‌جا بمونن....
 
بغلش کردم
دم گ
 
آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خو
برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همه‌ی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همه‌ی محبت‌ها، مهربانی‌ها، خاطره‌ها، زندگی‌ها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش می‌کنم، به احترام همه‌ی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همه‌ی این‌ها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم می‌مردید و فکر می‌کردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و ز
تن و بدنم  زیاد کبود میشه اما بیشتر وقتها خودمم نمیدونم کی چی شده! الان گوشه ی انگشت اشاره م جوری کبود شده که قاعدتا باید لای چیزی مثل در مونده باشه ! اما هیچی یادم نمیاد !!! 
وقتی عادت ماهانه شروع میشه درد میپیچه تو دل و کمر و پاها و تمام بدن .خلق تنگ میشه اعصاب خورد و بی حوصلگی افسردگی میل به گریه همه و همه چند روز چنان درگیرت میکنن که حال نداری به چیزای دیگه فکر کنی اینا رو نگفتم که تکرار مکررات شه اما دیشب که کیسه آب گرم رو تو شب تابستونی گذاشت
می دونی کلا توی ساختمونمون همسایه بد زیاد داریم
ولی این یکی فرق می کن
فرقش اینکه اگه ما خارج از ایران بودیم حتما گزارش کودک آزاریشون میدادم
مادر خانواده عصبیه بچه سه یا چهار سالشون بشدت کتک میزن
و اصلا بچه رو تربیت نمی کنن
یعنی خودشون تربیت ندارن که بچه بتون یاد بگیره
دو هفته پیش دوباره اون زن عصبی بود کلی جیغ و عربده و شکستن وسایل خونه داشت
و شوهرشم مثل خودش داد میزن
کلا داد زدن بلدن نه حرف زدن
من یکبار بهشون  اعتراض کردم که خب جلوی جیغ زدن ب
تو این روزها یه صدایی تو مغزم هی تکرار میکرد: تو روزهای سخت برای خودت و بقیه داستان بگو. داستان‌سرایی کمک میکنه یادت بیاد چقدر زندگی بالا و پایین داره.اول فکر کردم از سفر بگم و آرشیو عکسهای گواتمالا رو زیر رو کردم که به شکل اتفاقی از داستان‌هاش جایی نگفتم. از شهر قدیمی سرخپوستان و مایاها که محاصره شده بود بین سه آتشفشان فعال. از دریاچه‌ی آتلیتان و روستاهای پر از اتفاق اطرافش و از کلی داستان دیگه این سرزمین جادویی..اما دلم کار و پروژه و داست
دانلود موزیک ویدیو عروسی از نریمان
دانلود اهنگ حالا حالا دستا بره بالا مونا
آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا اپارات
آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا آپارات


اهنگ حالا حالا حالا حالا همه دستا ب بالا

متن آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا

کلیپ آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا

اهنگ بندری حالا حالا
میدونی،من آدم بغضای همیشگی بودم..
آدم نباریدن..آدمی که اکه ابری باشه، ابرای بزرگیه که هیچکس نمیفهمه پشتشون یه عالمه بارون تلنبار شده است.. 
هر ادمی تو زندگیش دردایی داره... منم،
هیچوقت نگفتم دردای من از بقیه دردترن!نگفتم سلطان غمم و نخواستم کسی حتی بفهمه غمگینم...
 خواهر نداشتم... تا تو اغوش مهربونش راحت غمامو زار بزنم تا سبک شم..
 همه غمام بغض شدن چسبیدن به گلوم..
من داد نزدم های های گریه نکردم، برای هیچکسی خودمو لوس نکردم..هیچکسی نداشتم سرمو بچ
یک: دیروز که اولین روز سال ۹۹ بود، به احترام شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام که در همان روز بود، سال نو را تبریک نگفتم و تبریک و شاد باش را برای امروز گذاشتم. پس حالا هم عید نوروز و هم عید مبعث را تبریک می‌گویم و برای تک‌تک‌تان آرزوی سالی به دور از بیماری و بلا و پر از سلامتی دارم.
دو: صبح که از خواب پاشدم احساس می‌کردم خیلی خوابم میاد و بدنم کوفته است. یکم که فکر کردم یادم اومد که دیشب ساعت‌هارو جلو بردن. من همیشه دو روز از سال رو با ساعت مشکل
در جاده ابریشم مسیری را با همراهی طی میکنم از قرار معلوم شخص مذکور با رفیقش نیز در کنار ما بود و طی طریق میکرد از بیراهه ای راه من و رفیقم از جاده خارج شد اما آن شخص و رفیقش همچنان در جاده میرفتند در کتابخانه همراه من از کنارم جدا شد دم دم های اذان ظهر بود تنها شده بودم و رفتم که بروم مسجد درست جلوی در پژوهشکده شهید اعتباری صدای لطیفی گفت آقای الف.. برگشتم درست شنیده بودم رفیق شخص مذکور بود او دیگر ساکت شد و خود شخص مذکور جلو آمد.یک لحظه تمام وجو
هنوزم توی کانال دانشگاه عوض هستم و اطلاعیه های کلاس ها رو میبینم و هنوزم همون حس تلخ و دل تنگی روزایی که میرفتم مترو یا توی دانشگاه کلاسم تشکیل نمیشد و تنها میموندم میاد سراغم و هنوز دست و دلم نمیره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی. چقدر تهران برام پر از خاطرات بده چقدر دوسش داشتم و حالا چقدر دل تنگم میکنه. کاش دوره بهتری از زندگیم رو توی این شهر زندگی میکردم.
دلم میخواد یه حسن یوسف بخرم دلم یه موجود زنده میخواد :( 
پاشم برم ناهار دست پخت خودم رو ب
یک آهنگ بود میگفت 
I miss you more than I should, than I thought I could 
و خب این منم. امروز اگر سر راهم سبز میشدی محکم بغلت میکردم و میگفتم «ببخشید که نگفتم. من دوستت دارم.» چه میدانم. یک حرکت فیلمی میزدم که اینقدر از من بعید باشد که بدانی دلم بیشتر از آنچه فکر میکردم برایت تنگ شده. غمگین‌تر از اینکه بهت زنگ نمیزنم، غمگین‌تر از اینکه بهم زنگ نمیزنی، غمگین‌تر از همه‌ی اینها این است که رفتم به عکس‌هایت نگاه کنم و خب عکس‌هایت آدمی که من دلتنگش هستم نبودند. من دلتنگ
از دیروز فکر کنم هیچی نگفتم. نه که خبری نباشه ولی دستم به نوشتن نمیرفت. حتی حالا هم به سختی دارم مینویسم. کتابم توضیح خاصی نداره که بخوام بگم تاریخ فلسفه یونان و روم هست اسمش معلومه. یه خورده این دوروز کم وقت گذاشتم براش ولی حدود دویست صفحه اشو خوندم. یه خورده افلاطونش کسل کننده است ولی باید پیش ببرمش. 
دیروز وقت روانشناسم داشتم خیلی خوب بود با این که اولش طبق معمول حرفی نداشتم بزنم اما همیشه میشه از یه جایی شروع کرد. 
همین! هوا هم خیلی سرده خیل
درست وقتی که دارم به جزییات یه مسئله فکر می‌کنم، به این‌که چطور می‌شه اون کار رو پیش برد، کدوم راه بهتره کدوم زودتر به نتیجه می‌رسه..همون موقع اون حس بهم هجوم میاره که اصلاً اصل و اساس ماجرا درسته یا چی.
و خب فرو می‌ریزم.
 
امروز با هم قرار داشتیم
کلی حرف زد و دردودل کرد...چقدر راحت حرف میزد!بغض میکرد!
وقتی رسیدم خونه با خودم گفتم، تو بدترین شرایط از حرفای دلم به هیچکس هیچی نگفتم...نگفتم چون عادت نکردم به کسی از مشکلاتم بگم،از غمهام از غصه هام،من همیشه از نیمه پر زندگیم حرف زدم!دلم سوخت برای خودم و به دوستم حسودیم شد.واقعا شدهااا!
به جز تو باکسی دردودل نکردم چون به جز تو به بزرگی کسی مطمئن نبودم،کاش یه روزی بتونم به جز تو باکسی احساس راحتی داشته باشم،این حس بقیه رو
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
دوستش داشتم. ولی هیچ وقت بهش نگفتم، 7 سال پیش با هم آشنا شدیم. 7 سال تمام توی زندگیم بود. جلو چشمام بود، میدیدمش، حرف میزدیم، تلفن میزدیم، ولی بهش نگفتم، نتونستم بگم. 
هیچ علامتی نشون نمیداد که بفهمم منو میخواد یا نه، هیچ حرکتی، هیچ رفتاری، نه مستقیم نه غیر مستقیم، نه حتی نشونه ای، منتها باهام خیلی مهربون بود، خیلی حرفم رو گوش میداد، بین همه احترام خاصی واسه من قائل بود، دختر خوبی بود، ناز بود، خوش رفتار بود، همیشه میخندید، خنده روی لباش بود،
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
.
بیرون که اومدیم یه نفس عمیق کشیدم
- آخیش خفه شدیم
- من بهتون نگفتم برید سمت خانوما؟
یکم عصبانی بود
- چیزی نشد که حالا
بی توجه به من رفت سمت خروج و منم دنبالش دویدم
اما ساکت بودم بدون اعتراض
سر خیابون منتظر تاکسی بود
- میشه خواهشا پیاده بریم؟
- نه
- چرا هنوز عصبانی هستید از من؟
ادامه مطلب
مریخی های عزیز
مدت طولانی است که از شما دورم و کم کم دارد یادم می رود خاک مریخ سرخ بود یا آجری یا چه. یک تکه سنگ از وطن برایم بفرستید. اینجا نوشتن کار سختی ست. کاغذهایشان شلخته و پلخته ست و جوهرهایشان بی اعتبار. هر چیزی که ببینید در مدت کوووتاهی از حافظه تان پاک می شود، و اگر روی کاغذ بیاورید، انگار همه آن را فهمیده اند. آمدم برایتان از کشف جدیدی بنویسم تا فقط برای من باشد و شما ، دیدم کاغذ را امنیتی نیست، گفتم به این خط بی سیم زمینی وصل شوم، دریغ
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
خب امروز یه بحثی تو گروه دانشگاه شد در مورد اتفاقای اخیر. نگین بحثو راه انداخت و من اولش قرار بود شرکت کنم من! ولی وقتی بحث شروع شد هیچی نگفتم و لال شدم 
تو بحث قبلا خیلی شرکت کردم خیلی جاها حرفمو داد زدم و نترسیدم طرف کیه ولی اینجا و امروز با این که اینقدر عصبی بودم هیچی نگفتم نمیدونم چه حسی اومد و نداشت اینکارو انجام بدم خودم احساس میکنم و میدونم ترس نبود. ولی هر چه که بود تو ذهن بقیه ضعیف و ترسو و محافظ کار به نطر میرسم 
احساس کردم خیلیا رو نا
اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم ش
(اشک)
دراز کشیده بودم. وارد اتاق شد. بلند شدم. گفت راحت باش. گفتم راحتم.
با بغض گفت: این همه درس بخون لیسانس بگیر فوق لیسانس بگیر حالا باید تو خونه بخوابی
دیدم که اشکاش چکیدن...

(لبخند)
کنارش نشسته بودم و قرآن تلاوت میشد. رسیدیم به آیه 15 سوره نباء: لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً
دست گذاشت رو زانوم و با لبخند گفت: یادت باشه قرآن که تموم شد یه چیزی برات تعریف کنم!
بعد از پایان تلاوت قرآن گفت: زمانی که بچه بودی با مادرت میرفتیم کلاس. یه روز سر کلاس،
 
دلم برای تو تنگ شده 
دیروز بیشتر دلتنگ بودم امروز هم یه جور دیگه !
اونبار اسی( بانو)  گفت : تو چطور تحمل کردی  ؟!  گفتم سخته ولی روزگار بیوفاست :(
ولی نگفتم خیلی سخته ! 
شباهنگ بهم گفت من جزء دیر پذیرندگانم آخرش با اون چیز موافقت میکنی !
خواستم بگم بهش من اصلا نمی پذیرم ! مثل رفتن تو هنوز بعد از سالها نتوستم بپذیرم ! ولی بهش نگفتم !
محیصا ندونسته گفت توکل کنم که  حتما حکمتی توش بوده و من داشتم فکر میکردم حکمت رفتن تو چی بوده ؟!:((
همکارم گفت به مادرا
صندلی جلو رو خوابوندم ببرمش بیمارستان. گفت خوبم اما خوب نبود. گل رز سرخ خریدم ریختم تو بغلِ بی حالش. بیست شاخه...لبخند زد. بهش نگفتم اما حقیقت این هست که فاصله گل هایی که میتونیم به دست یک نفر بدیم با گل هایی که روی یک سنگ مزار براق برای همون آدم میگذاریم یک لحظه ست.
از هیاهوی مزمن مهمانی های خانوادگی پناه بردم به اتاق بازی بچه ها
هندزفری هایم را توی گوشم گذاشتم و همراه هانسِ "عقاید یک دلقک" دلم خواست ماری برگردد و به اشک های دلقکی فکرکردم که روی دمپایی اش قهوه ریخته 
یکی از بچه ها ارام و بیصدا کنارم نشست 
پتوی روی پایم را بدون اینکه نگاهش کنم رویش کشیدم 
نگاهم کرد و با تلفن توی دستش سرگرم شد
دختر عمویم کنارم نشست 
پرسید داستان کتابت چیست؟ 
کوچکتر از ان است که بخواهم از ماری و کاتولیک ها و جنگ جهانی بگویم
بیست و دو سال و یک ماهه هستمبا کوفتگی هایی بیشتر از بیست و دو سال و یک ماهه بودناما با امید!امید به عشقعشق اگر عشق باشد مرده را هم زنده می کندحتی در صد و دو سال و یک ماهگی هم امید دارم به باز عاشق شدن و باز و باز ... 
 
× این یه اعترافه برای من که همیشه از سنم فرار می کردم چون منم از ۱۵ سالگی عاشق آدم های دست نیافتنی شدم که از من بیشتر از ۱۰ سال بزرگتر بودن!
 
× یه وقتایی نمی دونم من کیم! کسی برای خودم یا کسی برای دیگران!! 
دوست دارم برای خودم باشم ... 
 
 ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:- می کشمت به خدا ... 
اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:- وای یا پنج تن! چی شده؟وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی ح
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..دست به کمر زد..مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..سری از نشونه تاسف تکون داد..مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..-آخیییش!سرمو بالا اوردم..خودمو
دوباره پرشده اینجا ،با برگ سرخ پاییز
عزیزم باز زیباتر شدی ، این صبح را برخیز
به سرزمین آرزوهای کودکیت باز آی
از این همه خواب های کهنه ات بگریز
نگفتم میرسد روزای بارانی، ولی حالا
تو و باران زیبایی،منو این شِکوه یکریز
عجب پاییز زیباییست این پاییز لامذهب
هوای شهر باز از عطر گیسویت شده لبریز
تو را حس میکند هردم غزال حافظ از شیراز
تورا اینجا نوای شهریار می خواند از تبریز
من آن ابرم که عاشق گشته ام ،با گریه می آیم
ملاقاتت کنم ای سرزمین سبز حاصلخیز
نگفتم ؟ نگفتم؟ 
خدایا یعنی کسی تو دنیا وجود داره اندازه من مامانشو بشناسه؟!
نگفتم آخرش یه بازی دیگه ست؟ البته اصلا به آخرش نرسید همین اول کار شروع شد.
یکی دوساعته راه افتادیم میگه گوشیتو بده ، میگم چرا؟ میگه تصمیم گرفتیم یه مسافرت بدون ارتباط مجازی با دنیای بیرون رو تجربه کنیم...گوشی خودشو و اونم گذاشته تو داشبورد ماشین...
واقعا این دیگه چه مسخره بازیه را انداخته؟ 
هر چی میگم  اینجوری که نمیشه و نگران میشن و ...گوش نمیده...
گفتم GPS ماشین چی؟ ارتب
خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.
با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:
_مگه نگفتم از افسون نور استف
روی کاناپه‌ی سبز تکیه‌داده به پنجره‌ی پذیرایی نشسته‌ام. بیرون برف قشنگی می‌بارد. از ساوندکلاود موسیقی برف روی کاج‌ها را گذاشته‌ام روی تکرار. بوی قلیه‌ماهی خانه را پر کرده. خانه‌ امن و آرام است. میم چند دقیقه‌ی پیش زنگ زد که از دانشگاه راه افتاده و ممکن است به‌خاطر ترافیک دیرتر برسد. خواهش کردم زودتر بیاید با هم برف تماشا کنیم. حالا منتظرش نشسته‌ام و به حرف‌های زنی فکر می‌کنم که ظهر توی آرایشگاه دیدمش. که بعد از صحبت تلفنی با میم، ازم
من اومدم و امروزم کلاسم تموم شد. فکر میکنی امروز چطور بود؟ من رفتم پای تخته باید مکالمه ای که جلسه اول گفته بودو تکرار میکردیم. اونو گفتم اما سوالای بعدشو نه طبق معمول حول شده بودم و مغزم قفل کرده بود :/ چرا همیشه من اولم؟؟؟؟ در من چی دیده میشه :/ ولی بعدش سعی میکردم جمعش کنم خراب کاریمو.  حالا اونو نگفتم مها بیشتر از من ناراحت شده بود. خب اصلا ادم که همه چیو بلد نیست. هفته دیگه هم راستی امتحان داریم. دیکته و سوال در آوردنو جواب دادن. داستانی داریم
تا حالا شده حالت خوب باشه ولی نباشه؟تا حالا شده به خاطر بقیه مجبور باشی بخندی...ولی خودت بدونی چقدر حالت بده....؟تظاهر تظاهر تظاهر...هر کی جای من بود خودشو فراموش میکرد تا الان...ولی نتونستم...خودمم نتونستم دروغامو باور کنم...حال خوبمو باور کنم.... نمیدونم چقدر موفق بودم...من تنها چیزی که میدونم اینه که اگه همین الان بهم بگن امروز میمیری.... قطعا ادامه روز رو میشینم اینجا از تمام خاطرات زندگیم که براتون نگفتم تعریف میکنم... دیشب داشتم فقلم ورونیکا تص
بعله، من فک میکنم که از دست زیدم ناراحتم کمی( اینقدر زید زید شد که الان میپاشم به در و دیوار و کثافت و خون ) که علتش این بود که من فهمیدم که حالا که طرحم داره تموم میشه، رسما گوه هم پس انداز نکردم که همانا همانطور که ذکر کردم شامل پکیجهای طلایی مسافرتی ۹ روزه، ۵ روزه، ۳ روزه، ۲ روزه و نصف روزها در هزاران هزار شرایط متفاوت  که چون بنده خیلی زیبا و قشنگ و با شعور بوده و هستم، خرج هر گونه چیز میز خود را خودم دادم که البته افتخار نیست و الزام است. اما
گفت دوتا فحش درست حسابی بهش بده. زنگ بزن با داد فحش بده و قطع کن. ایشون خیلی بیشعورن.
گفتم اخلاقی نیست زیبنده ی شان من نیست و ...
اما الان که خیلی گذشته میگم چند تا فحش و مقداری داد حقت بود. اما من دلش رو نداشتم. هنوز دوستت داشتم جرئت نمیکردم بهت از گل نازکتر بگم.
امشب حالم بده. خیلی. من چرا هیچی بهت نگفتم؟! مقادیری داد و بد و بیراه بهت بدهکارم. 
با دو انگشت روی شانه‌ام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانه‌ام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمی‌خواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچه‌ای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار می‌کند تا به خواسته‌اش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانه‌ام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don
توی آن تئاتر، همبازی حنانه بود. اولین بار که دسته‌جمعی رفتیم تئاتر، دیدمش. یک پسر با شخصیت، استخوانی با قدی متوسط که دندان‌های به هم ریخته و فَک استخوانی‌اش او را جذاب‌تر می‌کردند. صدایش کمی بم بود و موهایش را از ته می‌تراشید. بار دوم همراه کارگردان‌شان آمده بود تا تئاتر آشویتس زنان را تماشا کند. به هر دو سلام گفتم. خودش مرا ندید و صدایم را نشنید. کارگردان مرا نشناخت. احتمالا دفعه‌ی سوم بود که دیدم توی آن کافه کار می‌کند و درباره‌ی پلی
این که شهرت، اهرم سبک تر از پَرش را بگذارد زیر سنگ آدم و تا روشنایی بالا ببرد، و بعد آدم را با هفت تا کرم و یک ساس آزاد کند، غنیمتی است.
الان می گویم چطور می شود. چند ماه قبل یکی از بچه ها آمد پیش من و گفت: «یه رمان نوشته ام . توام یکی از شخصیت هاشی.»
این را که گفت من حسابی سر حال آمدم. خودم را فوری گذاشتم جای قهرمان یا شخصیت منفی یک ماجرای عشقی: «دستش را روی سینه ی دختر گذاشت و بخار نفس هایش عینک دختر را کدر کرد،» یا «به گریه های دختر خندید و بعد مثل ک
بسم الله النور
شب بود. روى زمین دراز کشیده بود و منم کنارش نشسته بودم. داشتیم از اوضاع و احوال دلامون حرف میزدیم. وسط حرفاش یه چندبارى گفت اینا امتحاناى خداست. هى هیچى نگفتم ولى یه جا دیگه صبرم تموم شد! گفتم چیه بابا تو هم هى هرچى میشه میچسبونى به خدا و امتحاناش!
ادامه مطلب
 یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردممن-زنده ای ؟یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشهسامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداریبا حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشهسامیار- چرا تو فکری؟میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرف
استاد زبانم به پدرم گفته بهترین کاری که توی زندگیت کردی تربیت کردن لیمو بوده!یک عالمه تعریف و تمجید که صدالبته لطف داشته و در آخر گفته : این دختر واسه خودش یه مَررررده!

ملاک خوبی و شجاعت و به به و چه چه در جامعه و عرفمون مرد بودنه 
نمیبینن زن هایی رو که از صدتا مررررد مرد ترن. (قطعا خودم رو نگفتم دیگه!)
راجع به سرباز بودنش چیزی نگفتم هنوز.
ساعت 3ونیم شبه؛ هم خستم، هم خوابم میاد، هم داره گشنم میشه، هم فردا صبح زود باید برم نوبت دکتر بگیرم.
یادم باشه به وقتش مفصل راجع بش حرف بزنم.
یسری چیزاهم هست راجع به خودمه. امیدوارم یادم بمونه.
خب مدلشونه!
هر کسی یه جوره! 
دوسشون دارم،دوسم دارن؛
از خوشحالیشون خوشحالم،از خوشحالیم خوشحالن؛
طاقت دیدن غصه هاشونو ندارم،اگه بهفمن (که اکثرا متوجه نمیشن) غمگینم،غمگین میشن؛
 
ما باهم دوستیم ولی از مدل هم نیستیم!
 
قبلا حرص میزدم سر این موضوعات؛
که ندیدمشون،چند روزه حرف نزدیم دلم تنگ شده،
که ما چند ماهی یه بار با زور و تلاش جور میکنیم که یه نصفه روز فقط پیش هم باشیم اونوقت ملت همش با دوستاشون تو مهمونی و کافی شاپ و پارک و این ور اون ورن!
 
ای
- من...نمیدونستم. منو... ببخش!
+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بی‌انصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشنده‌ام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما
یادتونه یه بار یه پست خیلی خوشحال گذاشتم که از بین ۱۴ نفر ورودی دوره‌مون، دکتر م. دقیقا اونایی که من ازشون خوشم نمیاد رو گذاشته کنار و به جز من، ۶ نفر که باهاشون میشه راحت‌تر کنار اومد رو با دو تا استاد دیگه گرفته و قراره با هم کار کنیم و ابراز خوشحالی کردم که دیگه نه از اون یه نفری که ازش متنفرم خبری هست و نه از آقای الف.؟
بعد یادتونه یه بار دیگه پست گذاشتم و نوشتم که از اون ۷ نفر یکی‌شون انصراف داد و هم‌گروهی من هم حذف ترم کرد؟ (نتیجه‌ش این ش
با #بابا_خان رفتیم حرم امام رضا دم در این یارو که بازرسی می‌کرد نگذاشت برم توی بخاطر پاوربانک!؟! نمیدونستم حضرت به پاوربانک حساسیت دارند هیچ گفت برو بده امانت داری! هیچ نگفتم توی آن موارد من هیچی نمیگم و فقط نگاه میکنم برگشتم هتل پاوربانک گذاشتم و برگشتم توی حرم که رسیدم #بابا_خان رو دیدم توی صحن باهاش برگشتم!
هک اینستا با ترموکس

apt update
apt upgrade
بعد بزنید
pkg install python
pkg install git
pip install requests
حالا باید بزنید
git clone https://github.com/Slayeri4/instahack
حالا دستور زیر رو بزنید
cd instahack
حالا باید ران کنید
python hackinsta.py

و حالا یوزر طرف رو بزنید بعد اینتر و بعد n بزنیدو باز اینتر و حالا 0 یا 1 بزنیدو اینتر بزنید تا شروع کنه به کرک

Cr: Amir_Killer

Channel: The_Amir_Killer
تا حالا شده تو یه موقعیتی گیر کنی و یه مشکلی برات پیش بیاد که بمونی توش که حالا باید چیکار کنی!
نه کسی هست بهت کمک کنه و نه میتونی از کسی بگیری
و یهو این وسط یه راه حلی به ذهنت میرسه و حلش میکنی!!!
بگذریم از ذوق و شوق بعدش که آخ جون چه خودم تنهایی حلش کردم!! ولی عایا شده تا حالا؟؟
شده؟
هر چند کوچیک در حد حل مسئله ریاضی!
اگر شده ممنون میشم اینجا شرح بدی بعدا میگم چرا :)
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
فرشید خواب بود. رفتم بالای سرش نشستم. از خواب پرید منو دید ترسید.
گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم شبیه فرشته هایی وقتی میخوابی؛ خیلی قشنگی. دروغ نگفتم؛ زیبایی در چشمم نیست. دوست داشتن آدمها رو برای ما زیبا میکنه و من فکر میکنم فرشید خیلی زیباست
پست قبلی رو که نوشتم در مورد موصطافا جان
رفتم به دوران کودکی و قصه های بابا و مامان بزرگ
قصه روباه دم بریده- قصه مرد تنبل- قصه شنگول و منگول به روایت ترکیش - اوزون ولی- همین موصطافا جان و ...
من قصه موصطافاجان رو به لحاظ بار طنزی که داره خیلی دوست دارم
ولی واقعا طولانی هست و در این مُقال نمی گنجد:دی
بنابراین دومین قصه محبوبم رو اینجا می نویسم:
ی مرد تنبل بود که همش تو خونه بود و کلی قرض بالا آورده بودند
زنش هی بهش غر میزد که آخه مرد برو کار میکن مگو
از عصر که متوجه شدم مدارس به دلیل آلودگی هوا تعطیل است به امیرعباس نگفتم تا مطالعات اجتماعی اش را که تا جمعه غروب کش داده است و نخوانده است بخواند. میدانستم اگر تعطیلی فردا را بفهمد کتاب را که میبندد هیچ، تا ۱۲ شب نیز پای تلویزیون و شبکه ی نسیم ولو خواهد بود.‌ درسش را خواند و به موقع هم به رختخواب رفت.
به نظرتان مادری فهیم هستم یا خبیث؟
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
دنبال یکی بود که همه چیز رو بندازه گردنش، میخواست مقصر همه نرسیدن های زندگیش رو پیدا کنه. و من اون رو بهش دادم. گذاشتم مقصر بدونه، چیزی نگفتم، دفاعی نکردم. این براش خوب بود، براش مفید بود. میتونست خودش رو سر من خالی کنه، یکیو داشت که ازش انتقام بگیره...گذاشتم انقدر ادامه‌اش بده که خیالم راحت شه هرچی که داشتم رو گذاشتم وسط، حتی اگه هیچکی ندونه... می‌ذارم تا ابد کشش بده، چون کمکش می‌کنه.
 
مردی پاکتی به من  داد گفت : فردا اول صبح آن را به اداره می بری و جواب نامه را می گیری ، گفتم : چشم  . می گن سابقه خیاط جماعت بد است و همیشه در دوختن پارچه بد قولی می کند . فردا نگویی خوابم برد و دیر شد اداره باز نبود . فردا نگویی پاکت رو فراموش کردم ببرم ،  فردا نگویی دفتر دار نیومده بود . 
اصلا بیخیال ولش کن پاکتم رو پس بده !
و اما هیچ نگفتم . 
گمرک مشهد 
 
 
نمیدونم چرا بعضی از ما به خاطر کار بعضی از آدم ها، تفکرات مون در مورد جنس مخالف کاملا بد بین میشیم، جنس مخالف یه دیو دو سره که فقط به فکر منافع خودشه، من میخوام به عنوان یه دختر یه سری از این خرابی ذهن شما در مورد دختره ها کم کنم.
 این چیزهایی که من میخوام بگم نمیگم همه ولی حدقل هشتاد درصد دخترها این شکلی هستند دیگه شما ها باید عاقل باشید که سراغ اون 20 درصد نرید:
مورد اول، بعضی از پسرها میگن توقع دخترها بالاست، من یه دخترم و درسته توقع من خیلی با
راستش دوست داشتم امشب را چیزی از درد دل و شکایت و ناله ننویسم. ولی واقعا نمی شه. امروز رفته بودم خرید کنم از یک مغازه بقالی. شروع کرد به صحبت از اوضاع خراب کاسبی و کرایه های بالا و وضع ناجور و غیره.
اولش گوش کردم و چیزی نگفتم تا خالی بشه. 
 
ادامه مطلب
- یه چیز هایی دست ما نیستن ، اما ما هیچوقت خودمون رو بخاطر شون نمیبخشیم ! .- دلم برای اینجا تنگ میشه ، دلیل اینکه اینجا رو نمیبندم برم همینه که دلم برای اینجا تنگ میشه ....- یادم میاد داداش بزرگه رفته بود آموزشی من یکی از آهنگ های شادمهر رو پلی کرده بودم و یه دل سیر گریه کردم . پیش خودم فکر کردم نکنه همونجا موندگار شه ، بفرستنش شهرستان بعد از آموزشی و کلی فکرای دیگه ...پریشبا بهش گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمیخوام بهت بگم ! و در آخر نگفتم بهش :/ و ب
قرار بود با خانواده ی داماد جدیدمان برای خرید جهیزیه خواهرم به یکی از شهرهای جنوبی برویم. با این وضعیت بنزین دیگر نمیصرفید دو ماشین ببریم! این شد که یک ماشین فول ظرفیت رفتند و من هم حالا با اتوبوس راه افتاده ام که بعد از ده دوازده ساعت اتوبوس سواری، فردا صبح برسم و به آنها ملحق شوم. اگر اینجا را می خوانید و احیاناً کارمند استانداری ای، جایی هستید، می توانید از این مسئله به عنوان برکات گرانی بنزین نام ببرید و از این مسئله گزارشی چیزی رد کنید
با سادات حرف می‌زدم، می‌گفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زنده‌ام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش می‌کنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمی‌خواهی. گفتم همین حالا هم نمی‌خواهم: از غذاهایی لذت می‌برم، خسته می‌شوم و می‌خوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش می‌دهم، امیدوارم. این‌ها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر.
کتمان کردی
 
 
حتی کلمه ای از رابطمون، به مادرت نگفتی
من هم چیزی نگفتم و نمیگم
همین شده که مادرت نمیفهمه من چی میگم :)بعضی وقتااینقدر آدم کتمان میکنهکه کم کم باورش میشه اصل قضیه چیز دیگستدر حالی که حاضر نیست برگرده به عقب و ببینه چه چیزی رخ داده.تو باورکردیباورکردی که با من هیچکار نکردیباورکردی که تو هیچ تقصیری نداریو من . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
یا مجیب دعوه المضطرین
(ای اجابت کننده دعای مضطرین)
 
 
دلم میخواد داستان تخیلی بنویسم :))
یه ایده هیجان انگیز تو ذهنمه. اما از اونجایی که تجربه هام درمورد نوشتن داستان تخیلی موفق نبوه، نمیدونم چه کنم! 
شاید باز هم امتحانش کنم
 
+گفتم کتاب های " پریدخت" و " فعلا خوبم" رو تموم کردم؟ نه نگفتم.
خب. تو پست بعد یه معرفی کوتاه از هرکدوم مینویسم :)
کلا میز کار آدم باید طوری باشه که آدم رو از کار کردن خسته نکنه و به آدم روحیه بده (چقد آدم آدم میکنم!) توی محل کار ما و روحیه؟! مگه داریم؟! 
جعبه ی دستمال کاغذی مون تموم شده بود تهش عکس گذاشتن که بچه ها (دقت کنید بچه ها) بتونن با اونا کار دستی درست کنن! از اونجایی که بچه نداریم و خواستم به میزم صفایی بدم، عکس خرسی رو از روی نقطه چین بُریدم و اینجوری گذاشتمش روی میزم...
حالا خواهر صاحب کارمون اومده میگه:" تو کی میخوای بزرگ شی؟" خودشم جواب میده :"هیچوقت!
با سادات حرف می‌زدم، می‌گفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زنده‌ام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش می‌کنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمی‌خواهی. گفتم همین حالا هم نمی‌خواهم: از غذاهایی لذت می‌برم، خسته می‌شوم و می‌خوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش می‌دهم، امیدوارم. این‌ها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر.
دیشب
زن دایی یهو خیلی جدی شد و گفت: گوش بده می‌خوام نصیحتت کنم.
گفتم: من عاشق نصیحتم. بگو زن دایی...
_ نه حواست به من باشه.☝️
_ کامل حواسم بهته. بگو...
_ یه ذره فاصله بگیر قشنگ گوش کن!!✋
_ باشه.
_ خیلی مهمه. قشنگ تو اون مغزت، تو اون کله‌ات فرو کن.
_ باشه.
_ صالحه هر چند تا بچه‌ می‌خوای بیاری تا ۳۴ سالگی بیار. من هر ۵ سال یک دونه بچه آوردم و الان مثل چی پشیمونم...
نگفتم بهش که خودم هر بار که تجربیات کانال دوتاکافی‌نیست رو می‌خوندم چقدر وسوسه می‌شدم بعد
کتاب «اژدهای عینکی کله اره‌ای» داستان تصویری پسرکی است که حوصله‌اش سررفته. اسباب‌بازی‌هایش برایش تکراری شده‌اند و می‌خواهد یک اژدها داشته باشد. پس کیسه‌اش را برمی‌دارد و توی خانه راه می‌افتد. از هر گوشه و اتاقی چیزی برمی‌دارد و دوباره به اتاقش برمی‌گردد.
اژدهایش را می‌سازد و دوباره توی خانه راه می‌افتد. اما این بار تنها نیست. او یک اژدها با خودش دارد. اصلا دیگر پسرکی وجود ندارد. حالا یک اژدها در خانه راه افتاده. پسرک بار اول که تنهای
امشب خونه عموم بودم . دامادشو مهمون کرده بود . فکر کنم ۵ ماهی بود که مهمونی خونوادگی ندیده بودم.خلاصه اینکه سه چهارم جمعیت برام نا آشنا بودن .اما راحت بودم . تجربه بهم گفته در مهمونی ای که راحتم حتما یک چیزی رو زدم شکوندم . امشبم یه لیوان شیشه ای شکوندم . رکوردم سه تا بشقابه ، اونم همین پارسال خونه پدربزرگم . نه اینکه دستپاچلفتی یا چیزی تو این مایه ها باشما اتفاقا خیلی سنگین و رنگین میشکونم . نمیدونم چرا میشکنن اصلا ...
داماد نوه دختر خاله زن عموم
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می‌خوام بگم
بی تو میمیرم ..
می‌خوام بگم تو دنیای منی ..
می‌خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
می‌خوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
می‌خوام بگم شدی لیلی عشقم …
می‌خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
می‌خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
می‌خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
می‌خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
می‌خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
۱. رفتم پارک .. آقای منبع غذای پیشولا اومد .. یه عالمه گربه و کلاغ دهن باز اومدن .. پیشول پشمالو بود پیشول بداخلاق بود یه پیشول نر ـم بود ولی انق سفید و با ناز و ملوس بود که نگو:دی + با آراد دوس شدم .. همیجو با مامان و داداشش سر گربه ها صبت کردیم برا اولین بار بود این بچه رو میدیدم .. بم گف مگه نگفتم از خونه خوراکی بیاری برام؟ :دی من؟شیب؟تو؟:دی
۲. لازانیای پر پنیــــــــر خوشمزه تپل همه چی تموم:دی
۳. سریال hyde jekyll me ـو تموم کردم .. جزو سریالای خیلی خوبی بو
اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب 
معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم ...
اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و
پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 
 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد 
دیشب که قبل از رفتن خواست بغلش کنم گفت خانوم چیزی شده؟ غمگین به نظر میرسید.
نگفتم غمم تویی که دوستت دارم.
به همین بیت فکر میکردم...به شاخه گلی که هفته پیش به دستم رسید و روی کارتش نوشته بود: ممنون که فکر نکردین از دست رفته هستم و باز هم دوستم داشتید.
دوست داشتن یه قلندر میخواد که پشیمون نشه خسته نشه و ادامه بده. 
از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان ... چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام... ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای ن
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!
 
روزی که از مراسم تدفین پیامبر برگشتیم، همان روزی که قبل از آن تمام مردان مسلمان جز علی و عده ای جسد پیامبر را رها کردند و برای خود مالکِ الرقاب و خلیفه تعیین کردند، در همین خیمه ی من به بحث نشستیم و من یک کلام گفتم: با این خلیفه بیعت نمی کنم. او چگونه خلیفه و جانشینی است که آن کس که باید او را تعیین کند، بر مسند خلافت ننشانْد. رو به خودِ تو ای ابامنصور! که می گفتی: مسلمانان با او بیعت کردند، ما
عارضم خدمت شریفتون که یه مدته یه بازی تخته نرد آنلاین ریختم تو گوشیم که بت بندیم داره
شبا تو تختم که دراز میکشم یک یا نهایتا دو دست بازی میکنم و بعد میخوابم البته جمعه بازیو ریختم و این روتین هرشبمم نیست
چند شب پیش یه رفیق پیدا کردم از سرزمین شیطان بزرگ
گفت باباش تهرانی ه و چند وقتی هست دوست داره بیاد سرزمین پدریشو از نزدیک ببینه
آدرس ایمیلمو گرفت ک اگه اومد این طرفا بهم  خبر بده
حالا اینکه خبر دار شدن من از اینکه اون اومده سرزمین پدریش، دقیق
⛈ • + برای "تو"
و نه تنها یک "تو" وجود ندارد
"تو" های دیگری زیادی هستن و اون
"تو" ها خودشون میدونن کی ان.
 
میدونن چطور ساعت های بیشماری رو
با فکر کردن بهشون سپری کردم 
و حتی بیشتر در موردشون نوشتم
و این تمام کلماتیه که بهشون نگفتم
 
پس برای "تو" اگر داری اینو میخونی
بدون من تا زمانی که بخوای کنارت میمونم
اینجا توضیح میدم
بخشی از افکارم رو.
ادامه مطلب
امروز برای اولین بار در عمر‌م یادم رفت برم کلاس. وقتی فهمیدم  که یک ساعت و نیم از شروع کلاس گذشته بود. ببین چه خانواده اعجوبه‌ای دارم که تا خودم نگفتم هیچکی حواسش نبود. این برای اولین باره که یادم رفته باید می‌رفتم کلاس. کلاسی که بیشتر از یک سال منظم رفتم.
خیلی جالبه...خیلی،جالبه!
راستی یه چیزیو نگفتم ...
دیروز زن داداش سابق رو دیدم 
خیلی خوشحال بود و تیپ چادری خوشگلی زده بود و خلاصه خیلی به خودش رسیده بود و با یکی از زن های همسایه میرفت خرید ، منم از داخل مغازه دیدمش 
خب دروغ چرا از خوشحال شدنش خوشحال شدم ،همین که روحیه ش خوبه بهتر میتونه به برادرزاده هام برسه و اون هم حق داره عاشقانه ازدواج کنه حتی اگه عمر اون ازدواج کوتاه باشه بازم براش خوشحال شدم و فکر کنم دیگه تو دلم کینه ای نسبت بهش ندارم....
 
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
نگار هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت  
فقط میخواستم یه چیزی بهم ثابت بشه که شد 
میدونی نقطه عطف عشق کجاست؟جایی که به نفرت تبدیل میشه !باهام بازی کردی.....
اینا حرفایی بود که بهم گفت اخرین جمله شم این بود : حالا برو خوش باش
راستش این سری دیگه خودمو شماتت نمیکنم دارم مرور میکنم تا جایی من تو این بازی بودم هیچوقت بهش نگفتم دوست دارم هیچوقت بهش نگفتم میخوام باهات زندگی کنم یادمه خودم بهش گفتم ازم خوشت میاد نه؟ از همون روزی که زهره و سحر بهم گفتن یه جور نگات
اصفهان جهنم شده. گرما طاقت آدم را میبرد، نفس بالا نمی آید...
در سربالایی صفه اتوبوس نعره میکشد اما بالا نمی رود. سبزی چراغ راهنمایی رانندگی آتش میگیرد، سرخ خونی میشود...
چراغ عابرپیاده قرمز بود اما من از خیابان عبور کردم. دختر خانمی منتظر بود چراغ سبز بشود. ناگهان فریاد زد:آقای محترم چراغ قرمزه. نرو. آهای!
از خیابان رد شدم و برگشتم نگاهش کردم. خدای من، چقدر میخواستم او را به جا بیاورم. چقدر موج مژگانش آشنا بود، صدایش در مغزم زنگ میزد اما درست به خ
خونه یکی از افراد فامیل امشب مهمانی بودیم
یکی از کوچولوهای فامیل هم اونجا بود
و مجسمه پلاستیکی یا گچی دستش بود که باهاش بازی می کرد
بخاطر بی دقتی مجسمه از دستش افتاد و دو تکه شد
عکس العمل بچه و فامیل ها جالب بود
مادرش گفت: اشکالی نداره پیش می اد
پدرش گفت: اشکال داره بچه خوبی باش
مادربزرگش: توروخدا دعواش نکنین بچه مو
پدربزرگش: چیزی نشد حالا با چسب درستش می کنیم
و فامیل های دیگه با نظر های دیگه
بچه به همه شون گوش کرد
و منم داشتم فقط گوش می کردم
اون
در تمام عُمرم این من بودم که درس داشتم و کار داشتم و سرم شلوغ بود و تمام اعضای خانواده متفق القول حمایتم کردند...حالا که مثل هزار مرتبه ی قبل برادرم مثل پروانه دورم میگردد،آشپزی میکند،کار شست و شو و رُفت و روب را انجام میدهد،خرید میکند،روزی هزار بار به قول خودش مثل راننده آژانس برای انجام کارهایی که سرم ریخته جابجایم میکند،بخاطر من تلویزیون نگاه نمیکند و ساعات بیداری اش را بیرون از خانه یک جوری سر میکند که مزاحم من نباشد با خودم فکر میکنم یع
امروز سخت‌ترین امتحان ترممو دادم و حالا نشسته‌م رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی می‌خوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن می‌گیرن. حالا هم من نشسته‌م و دارم نفس می‌کشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟ 
رد خون را نگیر.
وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.
تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.
وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسم
با یه قهوه نطلبیده رفتم‌ پیشش:) 
لبخند زد تشکر کرد:) گفت می خواستم بگم دیگه عطرشو شنیدم نگفتم :)
یه کم از کار و شرکت پرسیدم، آخه تازگیا بازم دیر میاد :( 
یه کم برام تعریف کرد ، کلی البته.خیلی خلاصه.
گفتم بابا خیلی خسته اید بیایید یه کم استراحت کنید. مثلا یه سفر چند چند روزه بریم یه کم حالمون خوب شه یه کم خستگی شما در بره؟ قبوله؟
فقط لبخند زد و قهوه خورد...
گفتم فاطمه زنگ‌ زده بود خبر بگیره تعطیلی میریم یا نه؟ منم گفتم شاید ...باید از شما بپرسم.
یه کم ا
پدربزرگم حالش بده
فک و فامیل از یه طرف می رینن به اعصاب بابا
خود پدربزرگم هم از ده طرف
مامانم هم از یه طرف دیگه
مامان دیروز سر صبحونه شروع کرد به تیکه انداختن و نیش و کنایه زدن که خوب بهش نمی رسین و باید براش ال می کردین و بل می کردین و... 
منم دیدم داره رو مخ بابا راه میره اعصابم خرد شد
برگشتم بهش گفتم تو عرضه داری برو به مامان بابای خودت برس
گفت نه من که خودم میدونم عرضه ندارم ولی مثل اینم ادعا ندارم
بعد شروع کرد گریه کردن ‍♀️
گفتم پس وقتی عرضه
خیلی زیاد دلم برای بنی تنگ شده،  امشب رفتم خونه خواهر بزرگم 
نت اونا وصل شده بود ، یه عالمه پیام عشقولانه ای که به علت نبود نت بدستم نرسیده بود دریافت کردم.کلی ذوق مرگ شدم،  ج داد و بعد بنی آنلاین شد و زرت بعد از یه قربون صدقه عکس یه بوسه مثبت ۱۸ فرستاد و دوباره زرت یه فیلم فرستاد گفت بعدن حتما نگاش کن 
خب دوست داشتم خفش کنم ک وسط اون همه عشق و دلتنگی بصورت مثبت ۱۸ ظاهر شد،  نمی گم من قدیسه م ، اتفاقا فیلم میبینم دلمم مثبت ۱۸ می خواد ولی اون لحظه
انقد دیر به دیر میام اینجا پست میذارم که اول باید یه دور پست های قبل رو بخونم ببینم چیارو تعریف کردم و بعد چه قضایایی به وجود اومده..الان اخرین پست در مورد کادوی تولد هادسونو اینا بود..عارضم به خدمتتون که دقیقا شب تولد هادسون ما دعوای بدی داشتیم و یک هفته هم مسلما قهر بودیم...اون شب که بحثمون شد من اصلا یادم نبود فرداش تولد این بنده خداس..فرداش هم دیگه قهر بودم و کاملا عامدانه تبریک نگفتم دیگه کادو خریدن پیشکش هادسونم چون میدونه من حافظه ام فول
سه گانی 002

- ثبت در کانال تلگرامی میخانه.

شعر نگفته:
از تو هر شعری که نگفتم،
در وجودم درد می ریزد؛
ذکر افسوس مرد می ریزد.

درد نان:
درد نان و سفره های خالی 
در خیابان ها پی کارند؛
بچه های کار بسیارند.

غم و درد:
این روزها بدون تو،
چیزی به جز غم نیست؛
دردهایم کم نیست.

پرنده:
پرنده در قفس،
پرواز که کم دارد،
در سینه غم دارد.

غم ها:
غم‌ها از بیکاری
می‌خواهند انگاری
پا بر قلبِ من بگذارند!.

#سه_گانی
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www
بعله میفرمودم که خوشمزه جات رو زدیم به بدن و به لحظات ملکوتیه خوشگلا باید برقصن رسیدیم
اونی که وظیفه ی دی جی ای به عهده ش بوده  فلششو جا گذاشته بوده و با توجه به شرایط پلی لیست گوشی من بهترین جایگزین شناخته شد و خلاصه وصلداندیم گوشیمان را به پلیرشان و حالا بیا آهاه آهاه آهاه آهاه‍♂️‍♀️
 
راستش کلا من زیاد اهل حرکات موزون نیستم بخصوص تو یه جمعیتی مثل دیشب ولی خب به زور بلندم کرده بودن و منم از هر فرصتی واسه در رفتن و نشستن نهایت استفاده رو م
سلام
دختری ۲۰ ساله هستم، چادری و با حجاب، زیبایی در حد متوسط، از یک خانواده ی خوب. نه اهل دوست پسری بودم نه هستم، از یک پسری خوشم میاد ولی هیچ وقت بهش نگفتم، چون فعلا از قیافه ش خوشم میاد چیزی راجع به اخلاقیاتش نمیدونم. 
خواستگار خوب هم زیاد دارم وقتی کسی به خواستگاری بنده میاد خانواده م اصلا توجه نمیکنن، یعنی خیلی براشون مهم نیست به جز برادران بزرگم، پدرم هم نظر نمیدن میگن هر چی خودش میگه و این برای من عذاب دهنده ست، اگه ناراضین خوب بگن، ولی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها